۱۹ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۰۲
اس ام اس + دلنوشته...
ســـــــلام بہ عزیـــــــزے
کہ با هیچ خط کشـــــــے نمیشـــــــہ
عمق معرفتشـــــــو
اندازه گرفـــــــت!
دلنوشته 1 در ادامه مطلب ! ! !
بعد از ازدواج عمه ام و عمل قلب بابابزرگ،یه پسرعمه بنام طاها واسمون پیدا شد...
طفلکی یه بیماری داش و میبایست کلیه اش رو عمل و.. بگذریم!این عمه ی ما با خواهرش(عمه ی کوچکتر)هم عروس شدند،یعنی 2خواهر با 2 برادر!بریم سر بحث اصلی که این دل ماس:)
بعد از چند وقت مادر شوهر عمه جان ما مریض شد و عمل کرد،اون هم عمل قلب باز و.. +بیماری قند
یه 1هفته بعد از عملش رفیم شهرشان(شوهر عمه ام غریب بودن)بعد از طی حدود 100 کیلومتر جاده رسیدیم.چه جاده ی خاکی بدی اوه:)وارد خانه شدیم رفتیم احوال پرسی کردیم(من باره اولم بود رفته بودم اونجا)جاتون خالی شیرینی و چای خوردیم و دیدم که یه دختر هم سن و سالم تو جمع داره احوال پرسی میکنه!داشت نوبت به من میرسید:)یه دختر نسبتا سبزه و سفید!یه سلام و خوش آمدی گفت.ما تو سلام کردنش موندم،والا.کلا خیلی خودمونی بودن بعد اومد و یه 1متری کنار من و داییش نشست !
طفلکی یه بیماری داش و میبایست کلیه اش رو عمل و.. بگذریم!این عمه ی ما با خواهرش(عمه ی کوچکتر)هم عروس شدند،یعنی 2خواهر با 2 برادر!بریم سر بحث اصلی که این دل ماس:)
بعد از چند وقت مادر شوهر عمه جان ما مریض شد و عمل کرد،اون هم عمل قلب باز و.. +بیماری قند
یه 1هفته بعد از عملش رفیم شهرشان(شوهر عمه ام غریب بودن)بعد از طی حدود 100 کیلومتر جاده رسیدیم.چه جاده ی خاکی بدی اوه:)وارد خانه شدیم رفتیم احوال پرسی کردیم(من باره اولم بود رفته بودم اونجا)جاتون خالی شیرینی و چای خوردیم و دیدم که یه دختر هم سن و سالم تو جمع داره احوال پرسی میکنه!داشت نوبت به من میرسید:)یه دختر نسبتا سبزه و سفید!یه سلام و خوش آمدی گفت.ما تو سلام کردنش موندم،والا.کلا خیلی خودمونی بودن بعد اومد و یه 1متری کنار من و داییش نشست !
نمیشد که ببینمش :) بعد از 1 ساعت حدودا ساعت 7.5 شب رفتیم تو حیاط خونشونو نشستیم(همگی)بهد یه ظرف آش آوردن واسه هر نفر و ...
بالاخره پذیرایی تمام شد :| خواستم ببینم دختره توجهی بهم داره یا نه ! کنار مادرش و حدودا کنارم نشسته بود . گفتم یه نگاهی بهش بکنم ... نگاه رو که انداختم دیدم داره نگام میکنه (وای وای وای :)چه نگاهی میکرد)آخه اون شب یه تیپ سنگین و خوشکلی زده بودم گفتم که اونم تو فکرمه .
خلاصه کنم که بعدا که اومدیم شهرمون فهمیدم اومده پیش مادر بزرگش و ! اسمش مریم / واهل رفسنجان وباباش معتاده و هم سن هستیم :| :(
هنوز خدا بزرگه :) عمه ی کوچکترم که قراره زن داییم مریم خانم شود قراره تا چند وقت دیگه عروسی کنن !!! انشاا... شب عروسی میبینمش :) تا شب عروسی و قسمت دوم دلنوشته خدا نگه دار :))))))))))))))
۹۳/۰۶/۱۹