۲۰ شهریور ۹۳ ، ۰۸:۲۱
داستان دختری در شهر غریب... !
دختری درشهرغریبی ، برای إقامت نزدشیخی رفت ، بعدأز4روزشیخ قصدتجاوز به دخترراکرد ؛ دختر فرارکرد ، به بن بستی رسید ، چندمردمست دیدو أزترس بیهوش شد ، فردا که بهوش آمد دید پیش خواهرومادر یکی از آن مردهاست گفت: أزقضا روزی أگرحاکم این شهر شوم؛ خون صدشیخ به یک مست فدا خواهم کرد ، ترک تسبیح ودعا خواهم کرد ، وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد : تانگویندکه مستان زخدا بیخبرند !
۹۳/۰۶/۲۰